مهمترین و کلیدیترین نقطه انعقاد یک مقاله یافتن مسئله است. بهعنوانمثال اگر تخممرغی را در اختیار یک مرغ قرار بدهند تا جوجه شود اگر نطفه نداشته باشد از آن تخممرغ چیزی در نخواهد آمد. بسیار مهم است یک محقق وقت بگذارد و تلاش کند و منابع را ببیند ولی تمام اینها فرع بر این است که مسئلهای برای او وجود داشته باشد. اگر محقق مسئله نداشته باشد فایدهای ندارد و مقاله او علمی پژوهشی نیست.
یافتن مسئله کاملاً اکتشافی است و محقق باید مسئلهای را پیدا کرده باشد که در دنیای مطالعات، تازه باشد. نوآوری کل تحقیق در گرو یافتن مسئله است. باید بخشی از زمان را به یافتن مسئله اختصاص داد یا اگر در حین مطالعات، با مسئلهای مواجه شدیم جایی ثبت کنیم و بعداً روی آن کار کنیم.
برای کسانی که تازه کار تحقیق را شروع کردهاند یافتن مسئله میتواند پرمشقت و پر زمان باشد ولی هرچقدر پیشرفت کنند بهتدریج خواهند دید که مسائل مانند باران میبارند و انسان دائماً تأسف میخورد که چرا نمیتواند به همه مسئلهها بپردازد؟
![](http://www.jz.ac.ir/dorsapax/userfiles/image/pajohesh/slide3.jpg)
۱- دریافت موضوع و مواجهه با مسئله: تحقیق باید مساله خود پژوهشگر باشد. ممکن است محقق در یک نگاه سادهاندیشانه از فرد دیگری مسئله بخواهد و این درست نیست و درادامه کار را با مشکلات بزرگی مواجه خواهد کرد.
۲- تنقیح سؤالات و طراحی اولیه: یعنی چطور میتوانیم از مسئله به سؤالات برسیم و تحقیق خود را طراحی کنیم.
۳- اجرای تحقیق
اگر کسی این مسیر را نرود نتیجه مناسبی نخواهد گرفت. امکان ندارد یک نفر بلافاصله در کتابخانه برود و شروع به فیشبرداری کند؛ بدون اینکه مسئلهای داشته باشد.
![](http://www.jz.ac.ir/dorsapax/userfiles/image/pajohesh/slide2.jpg)
قسمت منفی قضیه این است که بهمحض اینکه معرفت و اطلاعاتمان به مسیر خودکارشدگی میرود از تفکر بازمیمانیم و به ریزهکاریهایش توجه نمیکنیم و امکان مقایسه برای ما فراهم نمیشود. وقتی سفرنامههای مستشرقان را میخوانیم در مدت یک ماه اطلاعاتی در مورد ایرانیان به دست آوردهاند که ما کمتر به آن توجه کردهایم. خودکارشدگی دقیقاً همین جریان است.
در بحث علوم و معارف دانشگاهی و حوزوی، مسئله خودکارشدگی بزرگترین آفت است. تا زمانی که راجع به علم و ترویج آن صحبت میکنیم هیچ مشکلی نیست. در بسیاری از موارد، یک مثال، هزار سال تکرار میشود؛ مثلاً از زمان سید مرتضی و شیخ طوسی وقتی صحبت از امر میشود که حقیقت در وجوب یا اعم از آن است بلافاصله مثال «اذا قال سید العبد افعل کذا» آورده میشود. این عیبی ندارد و تا زمانی که درس میدهیم خوب است ولی بهمحض اینکه میخواهیم تولید علم کنیم اینها به مانع و حجاب تبدیل میشود. باید فرد از خود سؤال کند که حتی اگر سید خدا باشد باز هم همین طور است؟ چه کسی این قاعده را بیان کرده است که نوع اوامر الهی از جنس اوامر مالک و عبد صورت میگیرد؟ این یک فرض است و شاید قابلقبول نباشد. آن زمانی که به صیغه امر توجه میکردیم به اینطرف قضیه هم توجه کردیم که آیا این مثال درست است؟
جالب است آدمی که اصلاً این درسها را نخوانده و در رشته دیگری مانند جامعهشناسی تحصیل میکند درصورتیکه در حد محدودی با مباحث اصولی آشنا شود سؤال میکند که چرا مکالمه خدا با مؤمنین را به مکالمه مولی و عبدش تشبیه میکنید؟ وقتی میگویید اگر اربابی به بندهاش اینگونه بگوید مگر شما در جامعهتان نظام بردهداری دارید تا اینکه ببینید او با بندهاش چگونه صحبت میکند؟ این دقیقاً مسئله خودکارشدگی است؛ یعنی یک موضوعی را بهصورت آموزشی با آن درگیر شدهایم و بهعنوان مدرس تکرار میکنیم. تا زمانی که تدریس میکنیم شاید مشکلی نداشته باشد ولی از این مقاله علمی پژوهشی درنمیآید.
اگر بخواهیم همین مسیر را طی کنیم و بر اساس آن بخواهیم مقاله بنویسیم حداکثر چیزی که میگوییم این است که فلان عالم اصولی این مطلب را میگوید و فلانی مخالف آن را. صاحب معالم هم در کتابش همین کار را کرده است و زیباتر است. تفاوت بین تولید و نشر علم ازاینجا معلوم میشود.
در فضای نشر علم میخواهیم چیزی را که جامعه علمی ما میداند به افراد بیشتری نشر بدهیم ولی در تولید علم، میخواهیم سخن تازهای را بگوییم که قبلاً گفته نشده است و دقیقاً اینجا است که الگوهای خودکار شده خود را نشان میدهد و جالب این است که با اندک دستکاری متوجه میشویم که الگوهای خودکار شده، معایب خود را نشان میدهند درحالیکه زمانی که نگاه ما آموزشی است این معایب را در نظر نمیگیریم؛ مثلاً یک جمله بسیار معروفی در کتب اعتقادی اهل سنت است تحت عنوان «الایمان بالقدر خیره و شره من الله» به این نکته توجه نمیکنیم که کسی این جمله را میگوید گفتن کلمه «خیره و شره» چه حرف تازهای را دربردارد؟ این خودش نکتهای است و ما معمولاً بسیار سریع از آن میگذریم.
در سال گذشته در تابستان تلاوتی از سوره نجم داشتم که حدوداً یک ماه و ده روز طول کشید؛ به خاطر اینکه میخواستم این سوره را نه با آن فهمی که از نوجوانی با خواندن تفسیر مجمعالبیان با آن آشنا شدم بخوانم. خواستم ببینم که آیا ممکن است در مورد این آیات دچار خودکارشدگی شده باشیم؟
وقتی خداوند متعال درباره رؤیت یک امری از سوی پیامبر (ص) صحبت میکند میفرماید: «افتمارونه علی ما یری» این سوره مکی است و مخاطبین آن نیز مشرکین هستند. قرآن میفرماید: آیا با پیامبر مراء میکنید؟ و برای اینکه بر این امر تأکید دوباره کند میفرماید: پیامبر (ص) یکبار دیگر نیز آن امر را دیده است. کجا دیده است؟ آدرس میدهد: «عند سدره المنتهی» آدرس سدره المنتهی را نیز اینگونه میدهد: «عندها جنه الماوی»
مسئله برای من این بود که سعی میکنم خودم را جای ابوجهل و ابوسفیان بگذارم. فرض میکنم مخاطب این آیات هستم و این آیات هماکنون نازل میشود. به خدا میگویم که مرا متقاعد میکنی که این مسئله اتفاق افتاده است و آدرس میدهی که در سدره المنتهی بوده است؟ سدره المنتهی کجا است؟ این چه جور توضیح دادنی است؟ من که اصلاً بهشت را قبول ندارم و به این مسائل باور ندارم، آدرس درختی در بهشت میدهی؟ تازه جالبتر این است که در عبارت بعدی، آدرس بهشت را با سدره المنتهی میدهد؛ درحالیکه در تفاسیر، آدرس سدره المنتهی را با بهشت میدهند.
اینجا مشخص میشود که من با معرفت خودکار شدهای مواجه هستم که به مفهوم «سدره المنتهی» توجه نمیکنم و مرا بهسرعت به ته خط میبرد. به همین خاطر متوجه نمیشوم که این مکالمات برای چه صورت میگیرد؟ من با خواندن تفاسیر یک معرفتی در ذهنم تثبیتشده و فهمیدهام که همه اینها را میدانم و برای من مسئله پیش نمیآید.
شوخی معروفی است که طلبهای میخواست بر عروه حاشیه بزند. یک دور از اول تا آخر رفت و دید هیچ موضوعی برای حاشیه زدن ندارد. اینجا نیز همین اتفاق میافتد.
برای حل این مسئله، یکبار آیه را طوری خواندم که فرض کنیم آن اطلاعات تفصیلی را نداریم. اگر این نگاه را داشته باشیم بلافاصله بازسازی اتفاق میافتد؛ یعنی با چندین بار خواندن این آیات برای من مسجل شد که باید ببینم سدره المنتهی چیست؟ اگر بتوانیم بازیگری در مورد آن داشته باشیم میتوانیم دال مرکزی آن را پیدا کنیم. حاصل این موضوع، مقالهای در مورد «چیستی سدره المنتهی» است که در مجله صحیفه مبین چاپ خواهد شد.
قدم اول، زیرورو کردن تمام کتب تفسیری بود؛ زیرا به دنبال حرف نو بودن معنایش بیتوجهی به نصوص نیست. قدم بعدی بررسی مجموعهای از دادهها و عقاید عرب پیش از اسلام بود. متأسفانه منابع خوب کم داریم. نهایتاً با مقدار زیادی جستجو با چیزی حدود ۳۵ صفحه توانستم ثابت کنم سدره المنتهی اسم یک صورت فلکی است که عرب آن زمان آن را میشناخت و میفهمید که قرآن چه میگوید؟ ولی بعداً اسم آن تغییر کرد و موجب سردرگمی شد و تعبیر درخت از آن، مربوط به تفسیرهای بعدی است. وقتی معنای اصلی گم شد به سراغ این رفتند که بهصورت دیگری مسئله را توضیح دهند.
اینکه در طول این صفحات چه مسیری طی شده است یکطرف و پیدا کردن صورتمسئله یکطرف. در این قسمت به این مسئله توجه شد که عبارت سدره المنتهی، نمیتواند با فهم رایج آن زمان، معنادار باشد.
ازایندست موارد زیاد است؛ مثلاً صدها بار آیه «وانیکاد» را خواندیم و «لیزلقونک بابصارهم» را چشم زدن معنا کردهایم. عرب، «بصر» و «عین» را برای چشم بکار میبرد ولی تعبیر «بصر» زمانی بکار برده میشود که رؤیت مطرح شود و «عین» اشاره به عضو دارد. آنچه به رؤیت مربوط شود در زبان عربی «بصر» گفته میشود. عرب درباره چشمزخم دقیقاً کلمه «عین» را بکار میبرد؛ مثلاً میگوید: «دعاء لدفع العین»
چرا وقتی این آیه را میخوانیم اولین چیزی که به ذهن ما میرسد که عدهای میخواهند پیامبر (ص) را چشم بزنند؟ و با این مسئله ذهن ما قفل میشود و تنها چشمزخم میگوییم و اصلاً به معنای «زلق» توجه نمیکنیم. اگر تأمل مجددی در عبارت کنیم ممکن است پرونده پژوهشی باز شود و موضوع از نو موردمطالعه قرار گیرد. حتی اگر سیاق آیه و آیات قبل و بعد را نگاه کنید موضوع چشمزخم نیست؛ و هزاران مسئله دیگر.
با نقل برخی خاطرات میخواهم تجربیات خود را منتقل کنم. در جلسهای نشسته بودیم فردی گفت: قصد داریم مجله علمی پژوهشی منتشر کنیم و برای آن از شما مقاله میخواهیم. پشت سر او تابلو فرشی بود که روی آن این آیه را نوشته بود: «ولقد کتبنا فی الزبور من بعد الذکر ان الارض یرثها عبادی الصالحون.» ذهن من در آن جلسه درگیر این آیه شده بود. بعد از جلسه گفتم که من موضوع مقاله را پیدا کردم. الآن این مقاله چاپ شده است و موضوع آن «مفهوم من بعد الذکر در قرآن کریم» است.
باز موضوع به رفع خودکارشدگی برمیگردد. بهصورت عادی مفسرین درباره من بعد الذکر دو قول اصلی دارند:
۱- ذکر امالکتاب است و زبور قرآن است؛ یعنی بعد از آنچه در امالکتاب نوشتیم در این قرآن مینویسیم. به این شکل، موضوع ربطی به کتب سالفه پیدا نمیکند و مسئلهای است میان «امالکتاب» و «قرآن» ولی این مطلب گفتن ندارد. شک کردم که ممکن است ما اشتباه میکنیم. چرا باید این موضوع تذکر داده شود؟ اگر به معنای امالکتاب باشد باید ببینیم در این آیه چه ویژگیهایی وجود دارد که فقط اینجا من بعد الذکر گفته میشود؟
۲- ذکر یعنی تورات و زبور نیز یعنی زبور داود؛ یعنی در زبوری که بعد از تورات آمده است.
نکته جالب این است که از قبل میدانستم این آیه در زبور وجود دارد و فعلاً این تفسیر دوم مرجح است ولی آیا ذکر میتواند معنای تورات داشته باشد؟
دو سؤال مهم پیش میآید:
۱- باید دید که من بعد الذکر چه گفتن دارد؟ هر چیزی که در زبور است من بعد الذکر است و اول تورات نازل شده است؛ مگر اینکه هدف مقایسه زبور و تورات باشد و حرفی برای گفتن باشد.
۲- کلمه ذکر را قرآن برای تورات اختراع کرده است؟ مسئله مهم این است که مخاطب قرآن، اهل کتاب است و آنها باید اصطلاح ذکر را بشناسند تا حرف قرآن را متوجه شوند.
پس باید دو مسیر میرفتم:
۱- تمام کتب یهودی را بررسی میکردم و ببینم کلمه «ذکر» کجاها استفاده شده است؟
۲- در تورات چه چیزی است که قابلمقایسه با این عبارت زبور است؟ قاعدتاً باید تورات به زبان عبری موردبررسی قرار میگرفت؛ زیرا در فارسی، عبارات ترجمهشدهاند و در بسیاری از موارد پیدا نمیشود.
این دقیقاً رفتن از مسئله به سؤال بود. در این مثال عملاً با مشخص شدن استراتژی من با نحوه مواجهه با این مسئله، معلوم شد که باید به این دو سؤال جواب بدهم و اگر جواب بدهم میتوانم ادعا کنم مسئله را به سؤالهای معین تبدیل کنم و این دومین گام در مسیر کار پژوهشی است.
یک سؤال قلمبه مشکل محقق را حل نمیکند. محقق زمانی موفق است که سؤال را به دو سؤال ریز معین تبدیل کند و به دنبال جواب آن برود؛ زیرا از لحظهای که ذهن ما نسبت به مسئلهای حساس میشود تا زمانی که به دنبال جواب آن بگردیم باید قدمی در این وسط وجود داشته باشد.
دریافت اولیه برای من فقط یک احساس است؛ یعنی وقتی آیه «سدره المنتهی» را میخواندم احساس میکردم هیچچیزی در اینجا با هم جور درنمیآید و حالا که آیه با مشرکین صحبت میکند باید یک معنی دیگری داشته باشد. برای پیشبرد کار پژوهشی باید دو سه سؤال معین را یادداشت کنم و به دنبال جواب آنها بروم؛ مثلاً سؤال اول برای من این بود که چه پدیدهای در آسمان میتوانست برای فرهنگ عرب جاهلی بهعنوان یک «سدر» مطرح شود؟ بلافاصله اولین قدم من این بود که ۱۵ کتاب در مورد پدیدههای آسمانی را مطالعه کردم؛ یعنی مسیر برای من معین شد که الآن باید کجا را بگردم؟ دیگر با یک مسئله تحلیل نشده مواجه نبودم. حتی برای آشنایی با این مسئله با گیاه شناسان صحبت کردم و مجموعهای از عکسهای درختان سدر را جمعآوری کردم که یکی از آنها برای تحلیل مسئله در مقاله چاپ شد. تمام صور فلکی که در شبهجزیره عربستان دیده میشدند را بررسی کردم. صورتهای فلکی باید معنا داشته باشد و ویژگی آنها بررسی شود. این دقیقاً رسیدن به سؤالها از مسئله است.
دکتر صفری: در این زمینه روایات اهلبیت (ع) را نیز مطالعه کردید؟
این کار در ابتدا صورت میگیرد. تمام آنچه در روایات مأثور از اهلبیت (ع) و حتی اهل سنت موردمطالعه قرار میگیرد. ادیسون میگوید من ۹۹۹ راه را میدانم که به اختراع برق منجر نمیشود. اینطور نبود که به آزمایشگاه برود و همان یکلحظه برق را اختراع کند. او صدها راه را رفته و به بنبست خورده است.
به عنوان مثال دیگر، در همان سوره نجم آیه دیگری هست که در مورد آن تحقیق کردهام و حاصل آن چاپ شده است. مفسرین در مورد «رب الشعری» گفتهاند شعری نام ستارهای است که در قرآن از آن یاد شده است. طبق معمول بر اساس اینکه نمیتوانم از کنار مسائل بهراحتی عبور کنم از خودم سؤال کردم که چرا مفسرین ذکر کردهاند این تنها ستارهای است که در قرآن از آن به اسم یاد شده است؟ شاید این هم نام ستاره نباشد. چرا باید خدا از یک ستاره نام ببرد؟
قدم اول دیدن روایات بود. وقتی روایات را دیدم با یکی دو روایات مواجه شدم که انتظار دیدن آنها را نداشتم و مسیر مطالعه مرا تغییر داد.
یک روایت از قتاده بود که گفته بود شعری اسم ستارهای است. تمام تفسیرهای دیگر در مورد این بود که شعری کدام ستارهاست؟ ولی این تفسیر میگوید: شعری ستاره است. از باب اصول معناداری وقتی مفسری مانند قتاده چنین میگوید معنیاش این است که اطلاع جدیدی به مخاطب میدهد؛ یعنی مخاطبی وجود دارد که نمیداند شعری اسم یک ستاره است. راه جدیدی برای من باز شد. پس برای مخاطب معنای دیگری داشته است. چون مقالهاش چاپ شده است میتوانید تفصیل بیشتر را در آن مقاله مطالعه کنید.
![](http://www.jz.ac.ir/dorsapax/userfiles/image/pajohesh/slide1.jpg)
واسازی به یاری طرد و عکس
برای مسئله پیدا کردن، تکنیکهایی وجود دارد که در منطق قدیم نیز وجود داشت پدیده طرد و عکس است. وقتی با قضایایی مواجه میشویم برای اینکه ببینیم خودکارشدگی میتواند در اینجا موردبحث قرار گیرد یکی از موارد بررسی کردن درباره طرد و عکس صدق قضایا است.
بهعنوانمثال، برخی در تحلیل توسعه کشورهای اروپایی میگویند که سرازیر شدن ثروت مستعمرات به دول اروپایی زمینهساز رشد آنها شد. این نظر جزو مشهورات است. اگر بخواهیم این روایت مشهور را ازنظر خودکارشدگی واکاوی کنیم باید سؤال کنیم که آیا این جمله در مورد همه مصادیق، مطرد است؟ آیا از نظر عکس هم صادق است؟ مثلاً باید نشان دهیم که در هر موردی که دول استعمارگر وجود داشتهاند چنین توسعهای اتفاق افتاده است. پرتغالیها اولین استعمارگران هستند ولی امروزه در اتحادیه اروپا بعد از یونان عقبافتادهترین کشور است. این در حالی است که پرتغال در مدت طولانی مستعمرههای زیادی داشته است و یکقلم از آن کشور برزیل است.
آیا هر کشوری که دچار این نوع پیشرفت شده ناشی از استعمار بوده است؟ آلمان هیچوقت استعمارگر نبوده است؛ بنابراین در نگاه کلی درست نیست. این موضوع یا باید جزء العله است یا باید دنبال علت دیگری بگردیم.
یک مثال دیگر، مسئله حجاب است که زمینه خوبی برای کار پژوهشی است. در یک برداشت مشهوری چنین تلقی بین ما وجود دارد و خودکار شده است. وقتی قرآن کریم صحبت از «لایاخذن بالقول فیطمع الذی فی قلبه مرض» میکند نشان میدهد مسئله تحریک مرد میتواند علت برخی از دستورات باشد. عبارت دیگری در سوره نور وجود دارد: «ذلک ادنی ان یعرفن فلا یوذین» که نشان میدهد علت دیگری هم در کار است و آن شناخته شدن زنان آزاد از کنیزان و اماء است. در نگاه پژوهشی باید بررسی شود که کدام علتها اولویت دارد؟
مشهور برای ما این است که فکر میکنیم علت شماره یک علت است. درحالیکه نه طردا و نه عکسا صادق نیست. اگر منظور این باشد که در هر موردی که تحریک صورت میگیرد مشکل از پوشش است به فتوای فاضل هندی میرسیم که میگوید اگر آقایی صورت برازندهای داشت و نگران ایجاد مشکل برای دیگران بود موظف است خود را بپوشاند؛ و از آنطرف آیا در همه مواردی که دستوراتی درباره مواظبت از روابط زن و مرد داده شده است حتماً به خاطر طمع مردان مریض است یا علت دیگری دارد؟
این شروعی برای طرح مسئله است که میتواند به سؤالات معینی بینجامد. واکاوی با روش طرد و عکس میتواند به روشن شدن مسئله بینجامد.
در مسئله یابی مجدداً به مورد دیگری اشاره میکنم. اول مورد را توضیح میدهم و بعد میگویم در چه مقولهای میگنجد. بنده علاقه پژوهشی زیادی به موضوع خوارج دارم. علتش هم این است که فکر میکنم هرچقدر در مورد آنها مطالعه کنیم کجرویهای ما کاهش پیدا میکند. خارجی شناسی به معنای خطرشناسی است و باید ببینیم که جامعه مؤمنین را چه خطراتی تهدید میکند؟
بدین دلیل سالها در مورد خوارج تحقیق کردهام و در این راه مسئلههایی به ذهن من رسید. یکی از این مسئلهها این است که وقتی درباره اولین طلیعههای جریان خوارج در جهان اسلام صحبت میکنیم میبینیم که هم در کوفه و هم در بصره، خارجی داریم. کوفه پایگاه اصلی خوارج است ولی با گذشت چهل سال انگار هرگز در کوفه خارجی نبوده است و بهگونهای مطرح میشود که گویی بصره مرکز خوارج بوده است.
بعضی از ایدئولوگهای خوارج مانند عبدالله کواء یشکری که دائماً از امام علی سؤالات عجیب میپرسید کوفی بود ولی با گذشت حدود سی چهل سال میبینیم که ریشه خارجی گری از کوفه برچیده شده است. سؤال برای من این است که چرا باید چنین اتفاقی بیفتد؟ چرا در کوفه ادامه پیدا نکرد؟
برای خودم بدون اینکه بدانم چه اتفاقی میافتد مجموعه دادههایی از رجال خوارج تهیه کردم و مانند اداره ثبتاحوال به هر خارجی که میرسیدم یک شناسنامهای برایش تهیه میکردم تا اینکه بهجایی رسیدم که احساس کردم آدم جدیدی به آن اضافه نمیشود.
طبیعتاً با این شناسنامه ارتباط برقرار میکردم. نکته عجیب این بود که از بعضی از قبایل رجال متعدد داریم و در برخی قبایل هرگز خوارج دیده نمیشود.
یکجملهای را هم در کتاب کامل مبرد خوانده بودم که میگویند یک خارجی را گرفته بودند و نزد حجاج بردند و پرسید: از کدام قبیلهای؟ گفت: کنده. حجاج پرسید: مگر از کنده هم خارجی داریم؟ برای من جالب بود که چرا حجاج تعجب میکند؟ برای من مهم بود که چرا در میان قریش خوارج نداریم؟ وقتی اینها را کنار هم میگذاشتم یک نتیجه روشن داشت و آن اینکه مسئله خوارج مسئله عقیدتی نبود بلکه یک مسئله قبیلهای بود. حداقل میتوان گفت مسئله قبیله در خوارج مهمتر بود. در کتاب وقعه الصفین نصر بن مزاحم آمده است که اولین جایی که فریاد لا حکم الا لله برخاست از خیمه قبیله بنی مراد بود. پس دعوا، دعوای قبیله است.
قسمت خودکار شدهاش این است که بزرگترین محققین ما وقتی در مورد خوارج صحبت میکنند اولین چیزی که یادشان میافتد پیشانیهای پینهبسته خوارج و ذهنهای بسته و خشک مذهب آنها است. انکار نمیکنم که آنها اینگونه بودهاند ولی من در مورد بدنه اصلی خوارج، نگاه متفاوت دارم.
پس ساماندهی به دادهها میتواند به زدودن خودکارشدگی کمک کند.
مثال دیگر، در مورد زمانی است که روی موضوع ابوحنیفه کار میکردم. منابع را که نگاه میکنیم میبینیم مشهور است که به حدیث اهمیتی نمیداده است. ابوحنیفه سؤالی را پاسخ میدهد و سؤالکننده میگوید که در حدیث رسول خدا (ص) خلاف آن است و او میگوید: «دعنا من حدیث رسول الله (ص)» یعنی حدیث رسول خدا را رها کن. مگر میشود در قرن دوم فردی به خودش اجازه چنین حرفی بدهد؟ حتی در عصر امروز نیز کسی چنین حرفی نمیزند.
برای من سؤال بود که چنین فردی به این بدبینی نسبت به حدیث، باید این موضع او در جایی خودش را نشان دهد. برای این هدف، سه کتاب اختلاف الفقهاء ابوجعفر طحاوی، الاشراف ابن منذر نیشابوری و الخلاف شیخ طوسی را ملاک قرار دادم و تمام فتاوی را کدگذاری کردم؛ بر این اساس که استخراجکنم که ابوحنیفه در تکتک مسئلهها با چه کسانی مخالف و با چه کسانی موافق است؟ انتظار ما این بود که ابوحنیفه و اهل رأی در یک گروه و علمای اهل حدیث در گروه دیگر قرار گیرد؛ درحالیکه برعکس بود.
ابوحنیفه و علمای دیگر کوفه در یک گروه و افرادی مثل مالک بن انس حدیث گرای مدینه و ربیعه الرای رأی گرای مدینه در یک گروه قرار گرفت؛ بنابراین برای من روشن شد که دعوا بیشتر دعوای شهر بود تا دعوای رأی و حدیث. اگر اینطور بود که ابوحنیفه مخالف حدیث باشد انتظار داشتیم در هشتاد درصد موارد فتاوایش با اهل حدیث متفاوت باشد؛ درحالیکه فتاوایش با اهل حدیث کوفه مشابهتهای زیادی داشت.
www.partchap.ir
اینم شماره تماسمون:
02188756411